گلچين اشعار زيبا “نيما يوشيج”
نيما يوشيج,نيما يوشيج شعر,نيما يوشيج زندگينامه,نيما يوشيج آي آدمها,نيما يوشيج مي تراود مهتاب,نيما يوشيج مدرسه,نيما يوشيج Pdf,نيما يوشيج برف,نيما يوشيج و شهريار,نيما يوشيج شعر مهتاب,نيما يوشيج شعر برف,نيما يوشيج شعر ققنوس,نيما يوشيج شعر داروگ,نيما يوشيج پدر شعر نو,نيما يوشيج بهترين شعر,نيما يوشيج زندگينامه,اشعار نيما يوشيج زندگينامه,زندگينامه نيما يوشيج ويكي پديا,زندگينامه نيما يوشيج از زبان خودش,مي تراود مهتاب نيما يوشيج,معني شعر مي تراود مهتاب نيما يوشيج,دانلود اهنگ مي تراود مهتاب نيما يوشيج,نيما يوشيج مدرسه,مدرسه نيما يوشيج تهران,مدرسه نيما يوشيج شهرك غرب,مدرسهي نيما يوشيج,دانلود اشعار نيما يوشيج Pdf,ديوان اشعار نيما يوشيج Pdf,گزيده اشعار نيما يوشيج Pdf,دانلود مجموعه اشعار نيما يوشيج Pdf,نيما يوشيج شهريار
سود گرت هست گراني مكن
خيره سري با دل و جاني مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاري نهفت
صبح همي باخت به مهرش نظر
ابر همي ريخت به پايش گهر
باد ندانسته همي با شتاب
ناله زدي تا كه برايد ز خواب
شيفته پروانه بر او مي پريد
دوستيش ز دل و جان مي خريد
بلبل آشفته پي روي وي
راهي همي جست ز هر سوي وي
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ي حسن به پيراسته
زان همه دل بسته ي خاطر پريش
هيچ نديدي به جز از رنگ خويش
شيفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جاي خود از ناز بفرسوده بود
ليك بسي بيره و بيهوده بود
فر و برازندگي گل تمام
بود به رخساره ي خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنايافته
گل كه چنين سنگدلي برگزيد
عاقبت از كار نداني چه ديد
سودنكرده ز جواني خويش
خسته ز سوداي نهاني خويش
آن همه رونق به شبي در شكست
تلخي ايام به جايش نشست
از بن آن خار كه بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
ديد بسي شيفته ي نغمه خوان
رقص كنان رهسپر و شادمان
از بر وي يكسره رفتند شاد
راست بماننده ي آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن كه يكي ديده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبين ز سر بيهشي
دوست مدار اين همه عاشق كشي
يك نفس از خويشتن آزاد باش
خاطري آور به كف و شاد باش
نيما يوشيج
در نخستين ساعت شب، در اطاق چوبيش تنها، زن چيني
در سرش انديشه هاي هولناكي دور مي گيرد، مي انديشد:
« بردگان ناتوانايي كه مي سازند ديوار بزرگ شهر را
هر يكي زانان كه در زير آوار زخمه هاي آتش شلاق داده جان
مرده اش در لاي ديوار است پنهان
آني از اين دلگزا انديشه ها راه خلاصي را نمي داند زن چيني
او، روانش خسته و رنجور مانده است
با روان خسته اش رنجور مي خواند زن چيني،
در نخستين ساعت شب:
ـــ « در نخستين ساعت شب هر كس از بالاي ايوانش چراغ اوست
آويزان
همسر هر كس به خانه بازگرديده است الا همسر من
كه ز من دور است و در كار است
زير ديوار بزرگ شهر.
در نخستين ساعت شب، دور از ديدار بسيار آشنا من نيز
در غم ناراحتي هاي كسانم؛
همچناني كان زن چيني
بر زبان انديشه هاي دلگزايي حرف مي راند،
من سرودي آشنا را مي كن در گوش
من دمي از فكر بهبودي تنها ماندگان در خانه هاشان نيستم خاموش
و سراسر هيكل ديوارها در پيش چشم التهاب من نمايانند نجلا!
در نخستين ساعت شب،
اين چراغ رفته را خاموش تر كن
من به سوي رخنه هاي شهرهاي روشنايي
راهبردم را به خوبي مي شناسم، خوب مي دانم
من خطوطي را كه با ظلمت نوشته اند
وندر آن انديشه ي ديوارسازان مي دهد تصوير
ديرگاهي هست مي خوانم.
در بطون عالم اعداد بيمر
در دل تاريكي بيمار
چند رفته سالهاي دور و از هم فاصله جسته
كه بزور دستهاي ما به گرد ما
مي روند اين بي زبان ديوارها بالا.
نيما يوشيج شعر
مي تَراوَد مَهتاب
مي درخشد شَب تاب،
نيست يك دَم شِكَنَد خواب به چشمِ كَس وليك
غَمِ اين خُفته ي چند
خواب در چشمِ تَرَم مي شكند.
نگران با من اِستاده سَحَر
صبح مي خواهد از من
كز مباركْ دَمِ او آوَرَم اين قومِ به جانْ باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از رَهِ اين سفرم مي شكند…
نيما يوشيج زندگينامه
آي آدمها كه بر ساحل نشسته شاد و خندانيد!
يك نفردر آب دارد مي سپارد جان.
يك نفر دارد كه دست و پاي دائم ميزند
روي اين درياي تند و تيره و سنگين كه ميدانيد.
آن زمان كه مست هستيد از خيال دست يابيدن به دشمن،
آن زمان كه پيش خود بيهوده پنداريد
كه گرفتستيد دست ناتواني را
تا تواناييّ بهتر را پديد آريد،
آن زمان كه تنگ ميبنديد
بركمرهاتان كمربند،
در چه هنگامي بگويم من؟
يك نفر در آب دارد ميكند بيهود جان قربان!
آي آدمها كه بر ساحل بساط دلگشا داريد!
نان به سفره،جامه تان بر تن؛
يك نفر در آب ميخواند شما را..
نيما يوشيج آي آدمها
من دلم سخت گرفته است از اين
ميهمانخانهي مهمانكش روزش تاريك
كه به جان هم نشناخته انداخته است:
چند تن خواب آلود
چند تن ناهموار
چند تن ناهشيار…
نيما يوشيج مي تراود مهتاب
فرياد مي زنم ،
من چهره ام گرفته !
من قايقم نشسته به خشكي !
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست ،
يك دست بي صداست ،
من ، دست من كمك ز دست شما مي كند طلب،
فرياد من شكسته اگر در گلو ، وگر
فرياد من رسا ،
من از براي راه خلاص خود و شما،
فرياد مي زنم
، فرياد مي زنم!!
نيما يوشيج مدرسه
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي!
با قايقم نشسته به خشكي
فرياد مي زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت اين ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادي اي رفيقان با من.»
گل كرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قايقم كه نه موزون
بر حرفهايم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بيرون.
در التهابم از حد بيرون
فرياد بر مي آيد از من:
« در وقت مرگ كه با مرگ
جز بيم نيستيّ وخطر نيست،
هزّالي و جلافت و غوغاي هست و نيست
سهو است و جز به پاس ضرر نيست.»
با سهوشان
من سهو مي خرم
از حرفهاي كامشكن شان
من درد مي برم
خون از درون دردم سرريز مي كند!
من آب را چگونه كنم خشك؟
فرياد مي زنم.
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
يك دست بي صداست
من، دست من كمك ز دست شما مي كند طلب.
فرياد من شكسته اگر در گلو، وگر
فرياد من رسا
من از براي راه خلاص خود و شما
فرياد مي زنم.
فرياد مي زنم !
نيما يوشيج Pdf
خانهام ابري است
يكسره روي زمين ابري ست با آن.
از فراز گردنه خرد و خراب و مست
باد ميپيچد.
يكسره دنيا خراب از اوست
و حواس من!
آي نيزن كه ترا آواي ني بردهست دور از ره كجايي!
…
نيما يوشيج برف
زندگاني چه هوسناك است ، چه شيرين!
چه برومندي دمي با زندگي آزاد بودن،
خواستن بي ترس،حرف از خواستن بي ترس گفتن،شاد بودن!…
نيما يوشيج و شهريار
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ « تلاجن» سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم
ترا من چشم در راهم.
شباهنگام.در آندم كه بر جا دره ها چون مرده ماران خفتگانند
در آن نوبت كه بندد دست نيلوفر به پاي سرو كوهي دام
گرم ياد آوري يا نه
من از يادت نميكاهم
ترا من چشم در راهم
نيما يوشيج شعر مهتاب
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟
نيما يوشيج شعر برف
شب همه شب شكسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ كاروانستم
با صداهاي نيمه زنده ز دور
همعنان گشته همزبان هستم
جاده اما ز همه كس خالي است
ريخته بر آوار آوار
اين منم به زندان شب تيره كه باز
شب همه شب
گوش بر زنگ كاروانستم
نيما يوشيج شعر ققنوس
از اين راه شوم ،گرچه تاريك است
همه خارزار است و باريك است
ز تاريكيم بس خوش آيد همي
كه تا وقت كين از نظرها كمي…
نيما يوشيج شعر داروگ
به چشم كور از راهي بسي دور
به خوبي پشه اي پرنده ديدن
به جسم خود بدون پا و بي پر
به جوف صخره اي سختي پريدن
گرفتن شر زشيري را در آغوش
ميان آتش سوزان خزيدن
كشيدن قله الوند بر پشت
پس آنكه روي خار و خس دويدن
مرا آسانتر و خوشتر
بود زان
كه بار منت دو نان كشيدن
نيما يوشيج پدر شعر نو
آنچه شنيديد زخود يا زغير
وآنچه بكردند زشر و زخير
بود كم ار مدت آن يا مديد
عارضه اي بود كه شد ناپديد
و آنچه بجا مانده بهاي دل است
كان همه افسانه بي حاصل است
نيما يوشيج بهترين شعر
مي تراود مهتاب
مي درخشد شب تاب
نيست يك دم شكند خواب به چشم كس وليك
غم اين خفته ي چند
خواب در چشم ترم مي شكند
نگران با من استاده سحر
صبح مي خواهد از من
كز مبارك دم او آورم اين قوم به جان باخته را بلكه خبر
در جگر ليكن خاري
از ره اين سفرم مي شكند…
نيما يوشيج زندگينامه
سود گرت هست گراني مكن
خيره سري با دل و جاني مكن
آن گل صحرا به غمزه شكفت
صورت خود در بن خاري نهفت
صبح همي باخت به مهرش نظر
ابر همي ريخت به پايش گهر
باد ندانسته همي با شتاب
ناله زدي تا كه برايد ز خواب
شيفته پروانه بر او مي پريد
دوستيش ز دل و جان مي خريد
بلبل آشفته پي روي وي
راهي همي جست ز هر سوي وي
وان گل خودخواه خود آراسته
با همه ي حسن به پيراسته
زان همه دل بسته ي خاطر پريش
هيچ نديدي به جز از رنگ خويش
شيفتگانش ز برون در فغان
او شده سرگرم خود اندر نهان
جاي خود از ناز بفرسوده بود
ليك بسي بيره و بيهوده بود
فر و برازندگي گل تمام
بود به رخساره ي خوبش جرام
نقش به از آن رخ برتافته
سنگ به از گوهرنايافته
گل كه چنين سنگدلي برگزيد
عاقبت از كار نداني چه ديد
سودنكرده ز جواني خويش
خسته ز سوداي نهاني خويش
آن همه رونق به شبي در شكست
تلخي ايام به جايش نشست
از بن آن خار كه بودش مقر
خوب چو پژمرد برآورد سر
ديد بسي شيفته ي نغمه خوان
رقص كنان رهسپر و شادمان
از بر وي يكسره رفتند شاد
راست بماننده ي آن تندباد
خاطر گل ز آتش حسرت بسوخت
ز آن كه يكي ديده بدو برندوخت
هر كه چو گل جانب دل ها شكست
چون كه بپژمرد به غم برنشست
دست بزد از سر حسرت به دست
كانچه به كف داشت ز كف داده است
چون گل خودبين ز سر بيهشي
دوست مدار اين همه عاشق كشي
يك نفس از خويشتن آزاد باش
خاطري آور به كف و شاد باش
اشعار نيما يوشيج زندگينامه
آنچه شنيديد زخود يا زغير
وآنچه بكردند زشر و زخير
بود كم ار مدت آن يا مديد
عارضه اي بود كه شد ناپديد
و آنچه بجا مانده بهاي دل است
كان همه افسانه بي حاصل است
زندگينامه نيما يوشيج ويكي پديا
آن گل زودرس چو چشم گشود
به لب رودخانه تنها بود
گفت دهقان سالخورده كه : حيف كه چنين يكه بر شكفتي زود
لب گشادي كنون بدين هنگام
كه ز تو خاطري نيابد سود
گل زيباي من ولي مشكن
كور نشناسد از سفيد كبود
نشود كم ز من بدو گل گفت
نه به بي موقع آمدم پي جود
كم شود از كسي كه خفت و به راه
دير جنبيد و رخ به من ننمود
آن كه نشناخت قدر وقت درست
زيرا اين طاس لاجورد چه جست ؟
زندگينامه نيما يوشيج از زبان خودش
در ناحيه يِ سَحَر، خروسان
اينگونه به رَغْمِ تيرگي مي خوانند:
ـ « آي آمد! صبحِ روشن از در
بگشاده به رنگِ خونِ خود پَر.
سوداگرهاي شبْ گريزان.
بر مَركبِ تيرگي نشسته،
دارند ز راهِ دور مي آيند. » …
از پيكرِ كلِّه بسته دودِ دنيا
آنگه بجهد شراره ها،
از هم بِدَرَند پرده هايي را
كه بسته ره نظاره ها،
خوانند بلندتر خروسان:
ـ « آي آمد صبح، خنده بر لب.
بر باد دهِ ستيزه يِ شب.
از هم گُسَلِ فسانه يِ هول،
پيوند نِهِ قطارِ ايّام،
تا بر سرِ اين غبارِ جنبنده
بنيانِ دگر كند.
تا در دلِ اين ستيزه جو طوفان
طوفانِ دگر كند.
آي آمد صبح! چست و چالاك
با رقصِ لطيفِ قرمزي هاش،
از قلّه يِ كوه هاي غمناك
از گوشه يِ دشت هاي بس دور،
آي آمد صبح! تا كه از خاك
اندوده يِ تيرگي كند پاك
وآلوده يِ تيرگي بشويد،
آسوده پرنده اي زند پَر.
اِستاده وليك در نهاني
سوداگرِ شب، به چشمِ گريان
چون مرده يِ جانور ز دُنب آويزان،
در زيرِ شكسته هاي ديوارش
حيران شده است و نيست
يك لحظه به جايگه قرارش.
آن دَم كه به زيرِ دودها پيداست
شكلِ رمه ها،
وز دور، خروسِ پيره زنْ خواناست،
او بيش تر آورد به دل بيم،
اين زمزمه ها
كز صبح خبر مي آورَد باز،
همچون خبرِ مرگِ عزيزان
او راست به گوش.
او ( آن دلِ حيله جويِ دنيا )
آن هيكلِ پر شتابِ خودبين،
خشكيده بجاي خود بسي غمگين
هر لحظه اي از غم است در حالِ دگر.
در زيرِ درخت هاي بالا رفته
از دودِ بريشم.
در پيشِ هزار سايه، شيدا رفته
افتاده پس آنگهان ز ره گم.
در زيرِ نگين چند روشن
كه بر سر دود آب
لغزان شده اند و عكس افكن،
آنگاه سوي موج گشته پرتاب
او جاي گزيده تا به هر سو نگرد
وز اَندُه پَر گشادنِ اين مرغ
آشفته شده، زبون شده، غصه خورَد.
اما زِ پسِ غبار، كي مي گويد
نه برقِ نگاهِ خادعانه ره مي جويد؟
كي مدّعي است چشمِ آن بدجوي،
بر چهره يِ تيره رنگ گنداب،
چون بسته نظر،
شيريني يك شبِ نهان را
تجديد نمي كند؟
او با نظرِ دگر در اين كهنه جهان مي نگرد،
با شكلِ دگر چو جنبد از جا
در ره گذرد،
زين روي سوارِ تازيانه يِ خود
مي باشد.
چون ذرّه دويده در عروقِ دنياي زبون
بس نقطه يِ تيرگي پيِ هم
مي چيند.
تا آنكه شبي سياه رو را
سازد به فريبِ خود سيه تر.
با دَمِ پُر از سمومش آن بيگانه
آلوده يِ خود بدارد آن را.
بر تيرگيِ سَحَر بياويزد
تا تيرگي از بَرَش
نگريزد.
تا دائمْ اين شب، سيه بمانَد
او مي مكد از روشنِ صبحِ خندان.
مي بلعد هر كجا ببيند
انديشه يِ مردمي به راهي ست درست.
وندر دلِشان اميد مي افزايد.
مي پايد
مي پايد
تا هيچ كه بر رهِ معين نايد،
از زيرِ سرشكِ سردِ چِركَش
بر رهگذران
مانده نگران،
مي سنجد روشن و سيه را
مي پرورد او به دل
امّيدِ زوالِ صبحگه را.
مي تراود مهتاب نيما يوشيج
هنگام كه گريه مي دهد ساز
اين دود سرشتِ ابر بر پشت …
هنگام كه نيل چشم، دريا
از خشم به روي مي زند مُشت …
زان ديرْ سفر كه رفت از من
غمزه زن و عشوه ساز داده
دارم به بهانه هاي مانوس
تصويري از او به بَر گشاده.
ليكن چه گريستن، چه طوفان؟
خاموش شبي است، هر چه تنهاست.
مردي در راه مي زند نِي
وآواش فسُرده برمي آيد.
تنهاي دگر منم كه چشمم
طوفانِ سرشك مي گشايد.
معني شعر مي تراود مهتاب نيما يوشيج
شب همه شب شكسته خواب به چشمم
گوش بر زنگِ كاروانَستَم
با صداهاي نيم زنده ز دور
همعنان گشته، همزبان هستم.
جاده اما ز همه كس خالي است
ريخته بر سر آوار آوار
اين منم مانده به زندانِ شبِ تيره كه باز
شب همه شب
گوش بر زنگِ كاروانَستَم.
دانلود اهنگ مي تراود مهتاب نيما يوشيج
پرسيد كرم را مرغ از فروتني
تا چند منزوي در كنج خلوتي
دربسته تا به كي در محبس تني
در فكر رستنم ـپاسخ بداد كرم ـ
خلوت نشسنه ام زير روي منحني
هم سال هاي من پروانگان شدند
جستند از اين قفس،گشتند ديدني
در حبس و خلوتم تا وارهم به مرگ
يا پر بر آورم بهر پريدني
اينك تو را چه شد كاي مرغ خانگي!
كوشش نمي كني،پري نمي زني؟
نيما يوشيج مدرسه
خشك آمد كشتگاه من
در جوار كشت همسايه.
گرچه ميگويند: “ميگريند روي ساحل نزديك
سوگواران در ميان سوگواران.”
قاصد روزان ابري، داروگ! كي ميرسد باران؟
بر بساطي كه بساطي نيست
در درون كومهي تاريك من كه ذرهاي با آن نشاطي نيست
و جدار دندههاي ني به ديوار اطاقم دارد از خشكيش ميتركد
– چون دل ياران كه در هجران ياران-
قاصد روزان ابري، داروگ! كي ميرسد باران؟
مدرسه نيما يوشيج تهران
شب همه شب شكسته خواب به چشمم
گوش بر زنگ كاروانستم
با صداهاي نيم زنده ز دور
هم عنان گشته هم زبان هستم.
*
جاده اما ز همه كس خالي است
ريخته بر سر آوار آو
مدرسه نيما يوشيج شهرك غرب
ترا من چشم در راهم
شباهنگام
كه مي گيرند در شاخ ” تلاجن” سايه ها رنگ سياهي
وزان دلخستگانت راست اندوهي فراهم
ترا من چشم در راهم.
مدرسه ي نيما يوشيج
پاسها از شب گذشته
است.
ميهمانان جاي را كرده اند خالي. ديرگاهي است
ميزبان در خانه اش تنها نشسته.
در ني آجين جاي خود بر ساحل متروك ميسوزد اجاق او
او
دانلود اشعار نيما يوشيج Pdf
بر سر قايقش انديشه كنان
قايق بان
دائماً ميزند از رنج سفر بر سر دريا فرياد:
“اگرم كشمكش موج سوي ساحل راهي ميداد.”
*
سخت طوفان زده روي در
ديوان اشعار نيما يوشيج Pdf
ديري ست نعره مي كشد از بيشه ي
خموش
“كك كي” كه مانده گم.
از چشم ها نهفته پري وار
زندان بر او شده است علف زار
بر او كه او قرار ندارد
هيچ
گزيده اشعار نيما يوشيج Pdf
در پيش كومه ام
در صحنه ي تمشك
بيخود ببسته است
مهتاب بي طراوت.لانه.
*
يك مرغ دل نهاده ي دريادوست
با نغمه هايش دريايي
بيخود سكوت خانه سرايم را
كرده است
دانلود مجموعه اشعار نيما يوشيج Pdf
تي تيك تي تيك
در اين كران ساحل و به نيمه شب
نك مي زند
“سيوليشه”
روي شيشه.
به او هزار بار
ز روي پند گفته ام
كه در اطاق من ترا
نه جا براي
خو
نيما يوشيج شهريار
زردها بي خود قرمز نشده اند
قرمزي رنگ نينداخته است
بي خودي بر ديوار.
صبح پيدا شده از آن طرف كوه “ازاكو” اما
“وازانا” پيدا نيست
گرته
نيما يوشيج
هست شب يك شبِ دم كرده و خاك
رنگِ رخ باخته است.
باد، نو باوه ي ابر، از بر كوه
سوي من تاخته است.
*
هست شب، همچو ورم كرده تني گرم در استاده هوا،
هم ازين
دانلود مجموعه اشعار نيما يوشيج Pdf
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي!
با قايقم نشسته به خشكي
فرياد مي زنم:
« وامانده در عذابم انداخته است
در راه پر مخافت اين ساحل خراب
و فاصله است آب
امدادي اي رفيقان با من.»
گل كرده است پوزخندشان اما
بر من،
بر قايقم كه نه موزون
بر حرفهايم در چه ره و رسم
بر التهابم از حد بيرون.
در التهابم از حد بيرون
فرياد بر مي آيد از من:
« در وقت مرگ كه با مرگ
جز بيم نيستيّ وخطر نيست،
هزّالي و جلافت و غوغاي هست و نيست
سهو است و جز به پاس ضرر نيست.»
با سهوشان
من سهو مي خرم
از حرفهاي كامشكن شان
من درد مي برم
خون از درون دردم سرريز مي كند!
من آب را چگونه كنم خشك؟
فرياد مي زنم.
من چهره ام گرفته
من قايقم نشسته به خشكي
مقصود من ز حرفم معلوم بر شماست:
يك دست بي صداست
من، دست من كمك ز دست شما مي كند طلب.
فرياد من شكسته اگر در گلو، وگر
فرياد من رسا
من از براي راه خلاص خود و شما
فرياد مي زنم.
فرياد مي زنم !
نيما يوشيج
در شب سرد زمستاني
كوره ي خورشيد هم، چون كوره ي گرم چراغ من نميسوزد
و به مانند چراغ من
نه مي افروزد چراغي هيچ،
نه فرو بسته به يخ ماهي كه از بالا مي افروزد …
من چراغم را در آمدرفتن همسايهام افروختم در يك شب تاريك
و شب سرد زمستان بود،
باد مي پيچيد با كاج،
- ۱۳ بازديد
- ۰ نظر