سهراب سپهري,سهراب سپهري نقاشي,سهراب سپهري انار,سهراب سپهري ويكي,سهراب سپهري Pdf,سهراب سپهري حجم سبز,سهراب سپهري سفر,سهراب سپهري تا شقايق هست,سهراب سپهري خانه دوست كجاست,سهراب سپهري خسرو شكيبايي,سهراب سپهري نقاشي,سهراب سپهري نقاش,سهراب سپهري حوض نقاشي,نقاشي سهراب سپهري قيمت,سهراب سپهري و نقاشي,سهراب سپهري انار,سهراب سپهري دانه انار,شعر سهراب سپهري انار,سهراب سپهري و انار,سهراب سپهري ويكي گفتاورد,زندگينامه سهراب سپهري ويكي پديا,سهراب سپهري Pdf,اشعار سهراب سپهري Pdf,كتاب سهراب سپهري Pdf,شعرهاي سهراب سپهري Pdf,شعر سهراب سپهري Pdf,دانلود سهراب سپهري Pdf,اشعار سهراب سپهري Pdf,هشت كتاب سهراب سپهري Pdf,مجموعه اشعار سهراب سپهري Pdf,حجم سبز سهراب سپهري Pdf,سهراب سپهري سفر,سهراب سپهري هنوز در سفرم,سفرهاي سهراب سپهري,سهراب سپهري تا شقايق هست,شعر سهراب سپهري تا شقايق هست,شعر سهراب سپهري تا شقايق هست زندگي بايد كرد,اشعار سهراب سپهري تا شقايق هست زندگي بايد كرد,متن شعر تا شقايق هست سهراب سپهري,شعر كامل سهراب سپهري تا شقايق هست زندگي بايد كرد,نقد شعر خانه دوست كجاست سهراب سپهري,شعري از سهراب سپهري خانه دوست كجاست,نقد خانه دوست كجاست سهراب سپهري,سهراب سپهري خسرو شكيبايي دانلود,مسافر سهراب سپهري خسرو شكيبايي,دكلمه سهراب سپهري خسرو شكيبايي,سهراب سپهري و خسرو شكيبايي,سهراب سپهري صداي خسرو شكيبايي,سهراب سپهري با صداي خسرو شكيبايي,سهراب سپهري+با صداي خسرو شكيبايي+دانلود,صداي پاي آب سهراب سپهري خسرو شكيبايي,اشعار سهراب سپهري صداي خسرو شكيبايي
سهراب سپهري شاعر خوش ذوق ايراني در پانزدهم مهرماه سال 1307 شمسي در شهر كاشان به دنيا آمد.نام پدرش اسداله بود و كارمند اداره پست و تلگراف بود.وقتي كه سهراب سپهري نوجوان بود پدرش فلج شد و چندي بعد پدرش را از دست داد.سهراب سپهري يك هنرمند واقعي بود. شعر مي گفت.تار مي زد و نقاشي مي كرد و خط بسيار زيبايي داشت و در تمام اين كارها استاد بود.
شعر زيباي سهراب سپهري در سالگرد پدرش
در عالم خيال به چشم آمدم پدر كز رنج چون كمان قد سروش خميده بود
دستي كشيده بر سر رويم به لطف و مهر يك سال مي گذشت، پسر را نديده بود
نام مادر سهراب سپهري ، فروغ ايران سپهري بود كه سهراب را بزرگ كرد و سهراب بسيار به او عشق مي ورزيد.سهراب سپهري دوره شش ساله ابتدايي را در دبستان خيام كاشان گذراند.در مهرماه سال 1319 سهراب سپهري به دوره دبيرستان قدم گذاشت و در خرداد سال 1326 آن را به پايان رساند.سهراب سپهري از سال چهارم دبيرستان به دانش سرا رفت و در آذر ماه سال 1325 يعني اندكي بيش از يك سال بعد از به پايان رساندن دوره دو ساله دانش سراي مقدماتي به استخدام اداره فرهنگ كاشان (اداره آموزش و پرورش) در آمد و تا شهريور 1327 در اين اداره ماند. در اين هنگام در امتحانات ادبيات شركت كرد و ديپلم كامل دوره دبيرستان را نيز گرفت. سال بعد سهراب سپهري به دانشكده هنرهاي زيباي دانشگاه تهران رفت. وقتي كه در اين دانشكده بود، نخستين دفتر شعرهايش را چاپ كرد و مشفق كاشاني با ديدن شعرهاي سپهري پيش بيني كرد كه او در آينده آثار ارزشمندي به ادبيات ايران هديه خواهد داد. اولين كتاب سهراب سپهري با نام “مرگ رنگ” در تهران منتشر شد كه به سبك نيما يوشيج بود. سهراب سپهري دومين مجموعه شعر خود را با نام “زندگي خواب ها” در سال 1332 سرود و در همين سال بود كه دوره ليسانس نقاشي را در دانشكده هنرهاي زيبا با رتبه اول و دريافت نشان اول علمي به پايان رساند.
به باغ همسفران
صدا كن مرا
صداي تو خوب است.
صداي تو سبزينه آن گياه عجيبي است
كه در انتهاي صميميت حزن ميرويد.
ديرگاهي است در اين تنهايي
رنگ خاموشي در طرح لب است
بانگي از دور مرا مي خواند،
ليك پاهايم در قير شب است.
رخنه اي نيست در اين تاريكي
در و ديوار به هم پيوسته
سايه اي لغزد اگر روي زمين
نقش وهمي است ز بندي رسته.
نفس آدمها
سر به سر افسرده است
روزگاري است در اين گوشه پژمرده هوا،
هر نشاطي مرده است
در به روي من و غم مي بندد.
مي كنم هر چه تلاش،
او به من مي خندد.
نقش هايي كه كشيدم در روز،
شب ز راه آمد و با دود اندود.
طرح هايي كه فكندم در شب،
روز آمد و با پنبه زدود.
ديرگاهي است كه چون من همه را
رنگ خاموشي در طرح لب است.
جنبشي نيست در اين خاموشي،
دستها، پاها در قير شب است.
دشتهايي چه فراخ!
كوههايي چه بلند
در گلستانه چه بوي علفي ميآمد!
من در اين آبادي، پي چيزي ميگشتم:
پي خوابي شايد،
پي نوري، ريگي، لبخندي.
پشت تبريزيها
غفلت پاكي بود كه صدايم ميزد
پاي نيزاري ماندم، باد ميآمد، گوش دادم:
چه كسي با من، حرف ميزد؟
سوسماري لغزيد.
راه افتادم.
يونجهزاري سر راه.
بعد جاليز خيار، بوتههاي گل رنگ
و فراموشي خاك.
لب آبي
گيوهها را كندم، و نشستم، پاها در آب:
من چه سبزم امروز
و چه اندازه تنم هوشيار است!
نكند اندوهي، سر رسد از پس كوه.
چه كسي پشت درختان است؟
هيچ، ميچرخد گاوي در كرت
ظهر تابستان است.
سايهها ميدانند، كه چه تابستاني است.
سايههايي بي لك،
گوشهي روشن و پاك،
كودكان احساس! جاي بازي اينجاست.
زندگي خالي نيست:
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست.
آري
تا شقايق هست، زندگي بايد كرد.
در دل من چيزي است، مثل يك بيشه نور، مثل خواب دم صبح
و چنان بيتابم، كه دلم ميخواهد
بدوم تا ته دشت، بروم تا سر كوه.
دورها آوايي است، كه مرا ميخواند..
به سراغ من اگر ميآييد،
پشت هيچستانم.
پشت هيچستان جايي است.
پشت هيچستان رگهاي هوا، پر قاصدهايي است
كه خبر ميآرند، از گل واشده دورترين بوته خاك.
روي شنها هم، نقشهاي سم اسبان سواران ظريفي است كه صبح
به سر تپه معراج شقايق رفتند.
پشت هيچستان، چتر خواهش باز است:
تا نسيم عطشي در بن برگي بدود،
زنگ باران به صدا ميآيد.
آدم اينجا تنهاست
و در اين تنهايي، سايه ناروني تا ابديت جاري است.
به سراغ من اگر ميآييد،
نرم و آهسته بياييد، مبادا كه ترك بردارد
چيني نازك تنهايي من.
نگاه مرد مسافر به روي زمين افتاد:
«چه سيبهاي قشنگي!
حيات نشئه تنهايي است.»
و ميزبان پرسيد:
قشنگ يعني چه؟
قشنگ يعني تعبير عاشقانه اشكال
و عشق، تنها عشق
ترا به گرمي يك سيب ميكند مأنوس.
و عشق، تنها عشق
مرا به وسعت اندوه زندگيها برد،
مرا رساند به امكان يك پرنده شدن.
_ و نوشداروي اندوه؟
_ صداي خالص اكسير ميدهد اين نوش.
و حال شب شده بود.
چراغ روشن بود.
و چاي مي خوردند.
_ چرا گرفته دلت، مثل آنكه تنهايي.
_ چقدر هم تنها!
_ خيال ميكنم
دچار آن رگ پنهان رنگها هستي.
_ دچار يعني
عاشق.
_ و فكر كن كه چه تنهاست
اگر كه ماهي كوچك دچار آبي درياي بيكران باشد
_ چه فكر نازك غمناكي!
_ و غم تبسم پوشيده نگاه گياه است.
و غم اشاره محوي به رد وحدت اشياست.
_ خوشا به حال گياهان كه عاشق نورند
و دست منبسط نور روي شانه آنهاست.
_ نه، وصل ممكن نيست،
هميشه فاصلهاي هست.
اگرچه منحني آب بالش خوبي است
براي خواب دل آويز و ترد نيلوفر،
هميشه فاصلهاي هست.
دچار بايد بود
و گرنه زمزمه حيرت ميان دو حرف
حرام خواهد شد.
و عشق
سفر به روشني اهتراز خلوت اشياست.
و عشق
صداي فاصله هاست.
صداي فاصلههايي كه
_ غرق ابهامند.
_ نه،
صداي فاصلههايي كه مثل نقره تميزند.
و با شنيدن يك هيچ ميشوند كدر.
هميشه عاشق تنهاست.
دست عاشق در دست ترد ثانيههاست.
و او ثانيهها ميروند آن طرف روز .
و او ثانيهها روي نور ميخوابند.
و او و ثانيهها بهترين كتاب جهان را.
به آب ميبخشند.
و خوب ميدانند
كه هيچ ماهي هرگز.
هزار و يك گره رودخانه را نگشود.
و نيمه شبها، با زورق قديمي اشراق
در آبهاي هدايت روانه ميگردند.
و تا تجلي اعجاب پيش ميرانند.
هر كه با مرغ هوا دوست شود
خوابش آرام ترين خواب جهان خواهد بود
زندگي رسم خوشايندي است
زندگي بال و پري دارد با وسعت مرگ
پرشي دارد اندازه عشق
زندگي چيزي نيست كه لب طاقچه عادت از يادمن و تو برود
نيست رنگي كه بگويد با من
اندكي صبر ، سحر نزديك است:
هر دم اين بانگ برآرم از دل:
واي، اين شب چقدر تاريك است!
خنده اي كو كه به دل انگيزم؟
قطره اي كو كه به دريا ريزم؟
صخره اي كو كه بدان آويزم؟
شاخه ها پژمرده است.
سنگ ها افسرده است.
رود مينالد.
جغد ميخواند.
غم بياويخته با رنگ غروب.
ميتراود ز لبم قصه سرد:
دلم افسرده در اين تنگ غروب.
هر كجا هستم باشم
آسمان مال من است
پنجره ، فكر، هوا، عشق، زمين مال من است
چه اهميت دارد
گاه اگر مي رويند
قارچ هاي غربت ؟
چترها را بايد بست
زير باران بايد رفت
فكر را خاطره را زير باران بايد برد
با همه مردم شهر زير باران بايد رفت
دوست را زير باران بايد برد
عشق را زير باران بايد جست
زير باران بايد با زن خوابيد
زير باران بايد بازي كرد
زير باران بايد چيز نوشت حرف زد نيلوفر كاشت
زندگي تر شدن پي در پي
زندگي آب تني كردن در حوضچه “اكنون” است
رخت ها را بكنيم
آب در يك قدمي است …
بهترين چيز رسيدن به نگاهي است
كه از حادثه عشق تر است
دود مي خيزد ز خلوتگاه من
كس خبر كي يابد از ويرانه ام ؟
با درون سوخته دارم سخن
كي به پايان مي رسد افسانه ام ؟
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
چرا مردم نمي دانند
كه لادن اتفاقي نيست
نمي دانند در چشمان دم جنبانك امروز برق آبهاي شط ديروز است ؟
چرا مردم نمي دانند
كه در گلهاي ناممكن هوا سرد است؟
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
زندگي خالي نيست
مهرباني هست، سيب هست، ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
من نمي دانم كه چرا مي گويند : اسب حيوان نجيبي است كبوتر زيباست
و چرا در قفس هيچ كسي كركس نيست
گل شبدر چه كم از لاله قرمز دارد
چشم ها را بايد شست جور ديگر بايد ديد
واژه ها را بايد شست …
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
تهي بود نسيمي
سياهي بود و ستاره اي
هستي بود و زمزمه اي
لب بود و نيايشي
من بود و تويي
نماز و محرابي
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
آب را گل نكنيم
در فرودست انگار كفتري مي خورد آب
يا كه در بشه اي دور سيره اي پر مي شويد
يا در آبادي كوزه اي پر مي گردد
آب را گل نكنيم
شايد اين آب روان مي رود پاي سپيداري تا فروشويد اندوه دلي
دست درويشي شايد نان خشكيده فرو برده در آب
رزن زيبايي آمده لب رود ….
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
…..من مسلمانم.
قبله ام يك گل سرخ.
جانمازم چشمه، مهرم نور.
دشت سجاده من.
من وضو با تپش پنجره ها مي گيرم.
در نمازم جريان دارد ماه ، جريان دارد طيف.
سنگ از پشت نمازم پيداست:
همه ذرات نمازم متبلور شده است.
من نمازم را وقتي مي خوانم
كه اذانش را باد ، گفته باد سر گلدسته سرو.
من نمازم را پي “تكبيره الاحرام” علف مي خوانم،
پي “قد قامت” موج….
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
زندگي خالي نيست
مهرباني هست،سيب هست،ايمان هست
آري تا شقايق هست زندگي بايد كرد
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
روزي خواهم آمد و پيامي خواهم آورد…
خواهم آمد گل ياسي به گدا خواهم داد
زن زيباي جذامي را گوشواري ديگر خواهم بخشيد
كور را خواهم گفتم : چه تماشا دارد باغ …
هر چه دشنام از لب خواهم برچيد
هر چه ديوار از جا خواهم بركند
رهزنان را خواهم گفت : كارواني آمد بارش لبخند
ابر را پاره خواهم كرد
من گره خواهم زد چشمان را با خورشيد ، دل ها را با عشق ،سايه ها را با آب ،شاخه ها را با باد
و به هم خواهم پيوست،خواب كودك را با زمزمه زنجره ها
بادبادك ها به هوا خواهم برد
گلدان ها آب خواهم داد …
خواهم آمد ،سر هر ديواري ميخكي خواهم كاشت
پاي هر پنجره اي شعري خواهم خواند
هر كلاغي را كاجي خواهم داد
مار را خواهم گفت : چه شكوهي دارد غوك
آشتي خواهم داد
آشنا خواهم كرد
راه خواهم رفت
نور خواهم خورد
دوست خواهم داشت
گلچين اشعار زيباي سهراب سپهري
دنگ..،دنگ..
ساعت گيج زمان در شب عمر
مي زند پي در پي زنگ.
زهر اين فكر كه اين دم گذر است
مي شود نقش به ديوار رگ هستي من…
لحظه ها مي گذرد
آنچه بگذشت ، نمي آيد باز
قصه اي هست كه هرگز ديگر
نتواند شد آغاز…
زندگينامه سهراب سپهري ويكي پديا
قايقي خواهم ساخت،
خواهم انداخت به آب.
دور خواهم شد از اين خاك غريب
كه در آن هيچ كسي نيست كه در بيشهي عشق
قهرمانان را بيدار كند.
قايق از تور تهي
و دل از آرزوي مرواريد،
همچنان خواهم راند.
نه به آبيها دل خواهم بست
نه به دريا – پرياني كه سر از آب بدر ميآرند
و در آن تابش تنهايي ماهيگيران
ميفشانند فسون از سر گيسوهاشان.
همچنان خواهم راند.
همچنان خواهم خواند:
«دور بايد شد، دور.
مرد آن شهر اساطير نداشت.
زن آن شهر به سرشاري يك خوشهي انگور نبود.
هيچ آيينهي تالاري، سرخوشيها را تكرار نكرد.
چاله آبي حتي، مشعلي را ننمود.
دور بايد شد، دور.
شب سرودش را خواند، نوبت پنجرههاست.»
همچنان خواهم خواند.
همچنان خواهم راند.
پشت درياها شهري است
كه در آن پنجرهها رو به تجلي باز است.
بامها جاي كبوترهايي است، كه به فوارهي هوش بشري مينگرند.
دست هر كودك ده سالهي شهر، شاخهي معرفتي است.
مردم شهر به يك چينه چنان مينگرند
كه به يك شعله، به يك خواب لطيف.
خاك موسيقي احساس تو را ميشنود
و صداي پر مرغان اساطير ميآيد در باد.
پشت درياها شهري است
كه در آن وسعت خورشيد به اندازه ي چشمان سحرخيزان است.
شاعران وارث آب و خرد و روشنياند.
پشت درياها شهري است!
قايقي بايد ساخت.